یه روز روباه خیلی خوشحال بود چون که یه سوپ خوشمزه ی مرغ داشت،با خوشحالی داشت از وسط جنگل رد می شد که چشمش به کلاغ افتاد.شیطونیش گل کرد و با خود گفت امروز چه روزی می شه سوپ مرغ می خورم و کلاغ رو هم برای خنده بعد از غذا سرکار می ذارم.رفت پیش کلاغ و گفت:کلاغ جان چطوری.کلاغ گفت سلامت باشی.هی بعد نیستیم .روباه ادامه داد و گفت کلاغ جان من بسیار خوشحال می شم که تو دعوت مو بپذیری و با من بیای و نهار مهمون من باشی.کلاغ باغرور گفت حالا که آمدن ما باعث خوشحالی شما میشه چشم میام.روباه گفت بفرمایید در خدمتیم.روباه و کلاغ به خانه ی روباه رسیدن.روباه رفت سوپ مرغ روآورد و یک تخته سنگ پیدا کرد و سوپو پخش کرد روی تخته سنگ و به کلاغ گفت بفرمایید شروع کن بخوریم.کلاغ بیچاره هرچی نوک می زد به تخت سنگ چیزی توی دهنش نمی رفت هیچ نوکش هم آسیب شدیدی دید.روباه با زبونش تمام سوپو از روی تخته سنگ لیس زد و خورد و با خنده به کلاغ گفت خوشمزه بود کلاغ جون؟کلاغ که تازه از حیله ی روباه باخبر شده بود با عصبانیت گفت آره خیلی خوب بود و آنجا را ترک کرد.کلاغ تصمیم گرفت که جبران کند یک روز روباه رو دعوت کرد و یک مشت دانه را توی خاک پاشید به روباه گفت بفرما یید شروع کن.روباه هر بار که زبون می انداخت به زمین تا دونه گیرش بیاد.غیر از خاک چیزی دیگه گیرش نمی اومد و کلاغ با نوکش تمام دانه ها را از زمین جمع کرد و خورد و به روباه گفت خوشمزه بود؟روبا که به خودش می پیچید گفت خیلی خوب بود.متسفانه روباه کلیه هاش عفونت کرد و یکی از اونها رو از دست داد حال اون یکی کلیه اش هم خوب نیست.براش دعا کنید.
نظرات شما عزیزان: